۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

دلم ربوده ی لولی‌وشی است شورانگیز - توضیح و تفسیر حافظ

0 نظرات

دلم ربوده ی لولی‌وشی است شورانگیز - توضیح و تفسیر حافظ
-------------------------
دلم ربوده ی لولی‌وشی است شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای چاک گریبان ماهرویان باد
هزار جامه ی تقوا و خرقه ی پرهیز

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان!
بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز

غلام آن کلماتم که آتش انگیزد
نه آب سرد زند در سخن بر آتش تیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دستآویز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

مباش غره به بازی خود که در ضرب است
هزار تعبیه ی حکم پادشاه انگیز

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!

---------------------------------

کیست این لولی وش شورانگیز که وعده ی دروغ می دهد و قتال وضع است و رنگ آمیز و هزاررنگ، که شاید با هر رنگش هزار کس را فریب می دهد و به دنبال خویش می کشاند و به اصطلاح " تشنه بر لب چشمه می برد و باز می آورد "؟

شاید کولی خوش بر و روی خوش اندامی که از کولیان اطراف شیراز است و چنان دل حافظ ببرده که او جامه ی تقوا و خرقه ی پرهیز خود و هزاران عابد و زاهد و صوفی دیگر را فدای چاک گریبان آن کولی و کولیان ماهروی دیگر می کند!

این لولی وش هر که هست، خالی دلفریب دارد که حافظ می خواهد با خیال آن خاکش را عبیرآمیز کند. چه بسا این پریچهره ی زیبا تن همان ترک شیرازی است که حافظ درباره اش این شعر بسیار معروف را سروده؛

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را!

اینجا حافظ عنوان می کند که آن زیبا رو، فرشته صفت است و از عشق چیزی نمی داند و از آن بی خبر است؛ پس قصه مخوان! جامی برگیر و شرابی به خاک آدم ریز که به قول حافظ:

اگر شراب خوری جرعه یی فشان بر خاک!
از آن گناه که خیری رسد به غیر چه باک؟!

" غلام آن کلماتم .... " واضح است و توضیحی نمی خواهد و براب صاحبان قلم و کلام است.

سپس حافظ با التماس و زاری به این یار دلنواز می گوید که در راه وصال او خسته و درمانده و فقیر و به تعبیرش در بیت زیر مفلس شده و جز دوستی این یار دستاویز و بهانه ای ندارد.

ز راه میکده یاران عنان بگردانید!
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد!

" بیا که هاتف میخانه ..." به تسلیم و رضا در برابر مشیت و سرنوشت و قضا دعوت می کند.

" مباش غره به بازی خود ... " می گوید که به نقشه ها و فعالیت های خودت زیاد غره مباش که در عالم ملکوت برنامه ها و طرح های دیگری، مخالف و متضاد نقشه های تو در ضرب و طرح است که بازی های تو را بر هم خواهد زد و بر باد خواهد داد!

خسته شدم. دو بیت آخر برای وقتی و زمانی دیگر انشاالله، اگر خدا بخواهد و توفیق دهد.
----------------

واسلام علی من اتبع الهدی

ناصر دادرس 1393/3/29





۱۳۹۳ خرداد ۲۲, پنجشنبه

یارم چو قدح به دست گیرد -- توضیح و تفسیر حافظ

0 نظرات

یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد!

در پاش فتاده‌ام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد

در بحر فتاده‌ام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد

هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد!؟

خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد!
----------------------------------

توضیح و تفسیر:

باز هم با " یار " ویژه ی حافظ سر و کار داریم، یاری که جنسیتش معلوم نیست و نمی دانیم زن است یا مرد، و قدسی است یا زمینی!

همان یاری که حافظ درباره اش چنین سروده است:

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش!
دلم از عشوه ی شیرین شکرخای تو خوش!

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش!

شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش!

هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش!

در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش!

پیش چشم تو بمیرم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش

در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطری است
می‌رود حافظ بی دل به تولای تو خوش!

این " یار " زمانی که قدح و جام شراب را به دست گیرد و ( بنوشد و مست گردد )، گر چه پیش از آن هم مست می الست* است، بازار بتان و زیبا رویان شکست گیرد و کساد شود.

حافظ، با آن مقام والا، که " بخشایش بس روح مکرم با اوست "، به زاری و خواری در پای او افتاده تا مگر " یار " لطف کرده و دست او را بگیرد و وی را از زمین، و از مرتبه ی زاری و خواری، برکشد و به بالا بیاورد.

در بیت بعدی حافظ می گوید که همچون ماهی در دریای عشق غوطه ور شده تا " یار " دامی و توری بیفکند و او را بگیرد و نجات دهد.

این یار چنان مست است که هر کس چشمان مست و خمار او را دید، پرسید که چرا محتسب و داروغه او را به جرم مستی میخواری دستگیر نمی کند!

در بیت آخر، حافظ آرزو و دعا می کند که هر کس چون او، " جامی ز می الست* " خورده، دلش شاد و خرم باد!
------------------------
* در قرآن کریم آمده که خداوند به انسان ها می گوید، به یاد می آورید زمانی را که پشت پدرانتان بودید و من خود را به شما معرفی کردم و پرسیدم: آیا من پروردگار شما نیستم؟ و شما پاسخ مثبت دادید و اقرار کردید که چرا. و این معرفی پروردگار و معرفت انسان ها به او همان بار امانتی است که خدا دید آسمان ها توان تحملش را ندارند بر دوش ما نهاد و حافظ درباره اش گفته:

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من بیچاره زدند!

و آن زمان و عهد آشنایی و معرفی و معرفت خداوند به نام عهد الست معروف و شناخته شد.

------------------------------------

والسلام علی من اتبع الهدی

------------------

ناصر دادرس 1393/2/16


۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

داستان آفرینش عشق یا؛ تجلی "پرتو حُسن" خدا !

0 نظرات



در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد!

جلوه‌ای کرد رخت دید ملَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد!

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد!

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد!

دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند!
دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد!

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه ی آن زلف خم اندر خم زد!

حافظ آن روز طربنامه ی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
--------------------------------------------

توضیح و تفسیر:
--------------------

در آغاز آفرینش، و در واقع خیلی پیش و پیش و پیشتر از آن، پرتوی از زیبائی و نکوئی خداوند، قصد تجلی کرد، و از آنجا؛

"عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد!"

چهره ی زیبای پروردگار بر جهان هستی جلوه نمود و چون "دید" ( او خود می دانست! ) که فرشته عشق ندارد، همچنانکه حافظ جای دیگری گفته؛
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز!

پس پروردگار؛

"عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد!"

و از اینجاست که؛

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من بیچاره زدند!

و "امانتِ" عشق را خدا بدینگونه به "آدم" تفویض کرد!

"عقل" حسابگر و "عالم" خواست از این آتش شعله ای افروزد و مدعی مالکیتِ نور روشنگر راه بشر و هادی و دلیل راه او شود، ولی؛

"برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد!"

مدعی، علم ظاهربین که به دنبال دلایل ظاهری و قابل لمس بوده و هست، خواست که به "تماشاگه راز" آید؛

"دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد!"

ولی دست خدا اورا پس زد و از یافتن حقیقت واقعی و نهائی محروم کرد.

و حافظ غم عشق پروردگار را بر آنچه "دیگران" میخواهند ، یعنی "عیش" و ناز و نوش برتر می داند و بر آن ترجیح می دهد.

در باره ی "چاه زنخدان" و "زلف خم اندر خم" خدا، من آن را حس می کنم؛ ولی خواستاران معانیی که برخی عارفان برای آن گفته اند را به کتاب "گلشن راز"، سروده ی شیخ محمود شبستری ارجاع می دهم.

و در نهایت، "نامه ی عشق"، یا داستان عشق، پر از "طرب" و شادی و نشاط است، و حافظ، آن روز این "طربنامه ی عشق" را نوشت، که "قلم بر سر اسباب دل خرم زد، و از آنچه مایه ی نشاط و شادی و خرمی دل می شود چشم پوشید و صرفنظر کرد.

و به گمان من هر آن که بخواهد راه حافظ را، چه در زمینه ی هنر و چه عرفان، ادامه بدهد، باید؛

"قلم بر سر اسباب دل خرم" بزند و به قول حافظ:

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی؟

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی!

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی!
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی!

خواب و خورت ز مرتبه ی خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی!

از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی!

وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی!

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی!

<<<<<<< گر در سرت هوای وصال است حافظا >>>>>>>

<<<<<<< باید که خاک درگه اهل هنر شوی >>>>>>>

---------------

والسلام علی من اتبع الهدی

ناصر دادرس 1393/1/26

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

خسرو ِ شیرین!

0 نظرات

سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد


قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد


مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد


گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

 
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد


ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


چون صبا گفته ی حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
 ------------------------------------


توضیح و تفسیر:
آن " خسرو ِ شیرین " حافظ کیست؟ که " نگار " حافظ است و در بسیاری از غزل ها و ابیات، یار او، و زیبا تر و با کمال تر از یوسُف (ع )، آنچنان که حافظ در غزلی گفته است:

گفتند خلایق که توئی یوسُف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

شیرین تر از آنی به شکر خنده که گویم
ای خسرو ِ خوبان که تو شیرین زمانی 

عشق حافظ به این " یار " و مرید و شاگرد خودش، مانند عشق سلطان محمود غزنوی به ایاز، غلام مخصوص خودش است:

بار دل مجنون و خم طرّه ی لیلی
رخساره ی محمود و کف پای ایاز است!

و این، یک عشق آسمانی و ملکوتی و معنوی است، چرا که این " یار "، 
و این " خسرو شیرین "، شاگرد و یار مخصوص و ممتاز حافظ است،
و البته حافظ، در جای جای دیوانش هر کجا که لازم دانسته، به او دلگرمی داده;

یوسُف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور!
....
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور!

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور!

یا:
زمان به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس!

او را هدایت کرده;

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد!
یا:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبوَد ز راه و رسم منزل ها !

و یا سرزنش کرده است;
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

یا گاهی شدید تر:

بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری
....
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری

و حتی گاهی بسیار جدی تر و بدتر:

ای که دائم به خویش مغروری!

گر تو را عشق نیست معذوری!
 
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری!

مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری! 

روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را گواه رنجوری!

از آنجایی که خسته شدم، باقی مطلب را به وقت و فرصتی دیگر موکول می کنم.

والسلام علی من اتبع الهدی

ناصر دادرس 1393/1/18





۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

من همان نو پسرم!

0 نظرات

دوست داشتم مثل تو باشم حافظ !
شدنی نیست ولی، زیرا من
تا تهِ عمر، همان نو پسرم!

گفته بودی که دو بوسم بده و حافظ باش!
بوسه ها بر سر گورت زدم و،
همچنان نو پسرم!

" یار شیرین سخن ِ نادره گفتار " تو کیست؟
" آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت! "
سعی بسیار نمودم که شوم او، لیکن
همچنان نو پسرم!

به مقامت در شعر،
حسدم می آید، لیک
" تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی! "
و من امروز چو دیروز،
همان نو پسرم!

ناصر دادرس 1393/1/16

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

مراحل سلوک " هفت شهر عشق "، در غزلیات حافظ

0 نظرات



عطار نیشابوری، رحمت الله علیه، در کتاب بسیار گرانقدر منطق الطیر، مراحل، یا به قول وی، وادی های هفتگانه ی سلوک به سوی حق را شرح داده است. و مولوی این هفت وادی را " هفت شهر عشق " نامیده و گفته است:

هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!

قصد من اینجا توضیح و تشریح این هفت وادی نیست و علاقمندان و طالبان آن را به کتاب مستطاب " منطق الطیر " عطار رجوع می دهم.

پیش از پرداختن به هدف اصلی این نوشته، که در سرآغاز آمده است، نام های این هفت وادی را اینجا ذکر می کنم و توضیح مختصر و مقدماتی آنها را از زبان عطار اینجا می آورم:

1) طلب
2) عشق
3) معرفت
4) استغنا
5) توحید
6) حیرت
7) فقر و فنا
و اما مقدمه ی عطار درباره ی این هفت وادی از زبان هدهد:

هفت شهر عشق عطار نیشابوری
----------------------

گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی،درگه است

وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه، کس

چون نیامد باز، کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟

چون شدند آن جایگه گم، سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟
---------------------------
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار

پس سیم وادی است آنِ معرفت
پس چهارم وادی، استغنا صفت

هست پنجم، وادی توحید پاک
پس ششم، وادی حیرت صعبناک

هفتمین، وادی فقر است و فنا
بعد از این رویِ رَوِش نبود تو را

در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره، قلزم گرددت
----------------------------

و اما هفت شهر عشق در دیوان حافظ:
----------------------------------------------

1) طلب

عمری است تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

تا بو که یابم آگهی زان سایه ی سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی می‌زنم

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

با آن که از وی غایبم وز می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی می‌زنم
----------
2) عشق

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
------------
3)معرفت

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
--------------
4) استغنا

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهند!

به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند!

مکن که کوکبه ی دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند!

غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند!

جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند!
------------
5) توحید

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته ی توحید بشنوی!

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه مِی خورد به غزل‌های پهلوی!
-----------------
6) حیرت

عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد!

بس غرقه ی حال وصل کآخر
هم با سر حال حیرت آمد

نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد

یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آواز سؤال حیرت آمد!

شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد!
-------------------
7) فقر و فنا

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی!

نقطه ی عشق نمودم به تو هان سهو مکن!
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی!

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی؟

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه ی جمشید و فریدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی؟

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی!
--------------------------------------
البته به نظر من، پس از طی همه ی این مقامات و مراحل، به مقام رضا می رسیم که هماهنگی ما با حضرت حق به عالی ترین مرحله و مقام و جایگاه می رسد: باز هم از حافظ:

در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی ( فقر ) و خرسندی ( رضا )

والسلام علی من اتبع الهدی

ناصر دادرس 1393/1/15
-------------------------

فریدالدین ابوحامد محمد ( عطار نیشابوری )

حافظ

0 نظرات



نه شیعه ام نه سنی
نه مسلمان نه یهودی نه مسیحی
نه موحد
نه مکثر!

آدمم،
در جستجوی حقیقت!

عرفان؟
فلسفه؟
حکمت؟
مطمئن نیستم.

تنها به یکی اعتماد دارم،

حافظ !

آنهم از دیوانش،
غزلیاتش،
نه کراماتش!



و آنجا هم
جایی براى شک
باقی می گذارم!
---------------
ناصر دادرس 1393/1/13
 

Copyright 2008 All Rights Reserved | Blogger Template by Bloganol and Smart Blogging Tips | Free Blogger Templates created by The Blog Templates