۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

خسرو ِ شیرین!



سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد


قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد


مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد


گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

 
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد


ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


چون صبا گفته ی حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
 ------------------------------------


توضیح و تفسیر:
آن " خسرو ِ شیرین " حافظ کیست؟ که " نگار " حافظ است و در بسیاری از غزل ها و ابیات، یار او، و زیبا تر و با کمال تر از یوسُف (ع )، آنچنان که حافظ در غزلی گفته است:

گفتند خلایق که توئی یوسُف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

شیرین تر از آنی به شکر خنده که گویم
ای خسرو ِ خوبان که تو شیرین زمانی 

عشق حافظ به این " یار " و مرید و شاگرد خودش، مانند عشق سلطان محمود غزنوی به ایاز، غلام مخصوص خودش است:

بار دل مجنون و خم طرّه ی لیلی
رخساره ی محمود و کف پای ایاز است!

و این، یک عشق آسمانی و ملکوتی و معنوی است، چرا که این " یار "، 
و این " خسرو شیرین "، شاگرد و یار مخصوص و ممتاز حافظ است،
و البته حافظ، در جای جای دیوانش هر کجا که لازم دانسته، به او دلگرمی داده;

یوسُف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور!
....
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور!

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور!

یا:
زمان به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس!

او را هدایت کرده;

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد!
یا:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبوَد ز راه و رسم منزل ها !

و یا سرزنش کرده است;
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

یا گاهی شدید تر:

بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری
....
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری

و حتی گاهی بسیار جدی تر و بدتر:

ای که دائم به خویش مغروری!

گر تو را عشق نیست معذوری!
 
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری!

مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری! 

روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را گواه رنجوری!

از آنجایی که خسته شدم، باقی مطلب را به وقت و فرصتی دیگر موکول می کنم.

والسلام علی من اتبع الهدی

ناصر دادرس 1393/1/18





0 نظرات:

ارسال یک نظر

 

Copyright 2008 All Rights Reserved | Blogger Template by Bloganol and Smart Blogging Tips | Free Blogger Templates created by The Blog Templates