در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد!
جلوهای کرد رخت دید ملَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد!
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد!
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد!
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند!
دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد!
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه ی آن زلف خم اندر خم زد!
حافظ آن روز طربنامه ی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
--------------------------------------------
توضیح و تفسیر:
--------------------
در آغاز آفرینش، و در واقع خیلی پیش و پیش و پیشتر از آن، پرتوی از زیبائی و نکوئی خداوند، قصد تجلی کرد، و از آنجا؛
"عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد!"
چهره ی زیبای پروردگار بر جهان هستی جلوه نمود و چون "دید" ( او خود می دانست! ) که فرشته عشق ندارد، همچنانکه حافظ جای دیگری گفته؛
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز!
پس پروردگار؛
"عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد!"
و از اینجاست که؛
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من بیچاره زدند!
و "امانتِ" عشق را خدا بدینگونه به "آدم" تفویض کرد!
"عقل" حسابگر و "عالم" خواست از این آتش شعله ای افروزد و مدعی مالکیتِ نور روشنگر راه بشر و هادی و دلیل راه او شود، ولی؛
"برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد!"
مدعی، علم ظاهربین که به دنبال دلایل ظاهری و قابل لمس بوده و هست، خواست که به "تماشاگه راز" آید؛
"دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد!"
ولی دست خدا اورا پس زد و از یافتن حقیقت واقعی و نهائی محروم کرد.
و حافظ غم عشق پروردگار را بر آنچه "دیگران" میخواهند ، یعنی "عیش" و ناز و نوش برتر می داند و بر آن ترجیح می دهد.
در باره ی "چاه زنخدان" و "زلف خم اندر خم" خدا، من آن را حس می کنم؛ ولی خواستاران معانیی که برخی عارفان برای آن گفته اند را به کتاب "گلشن راز"، سروده ی شیخ محمود شبستری ارجاع می دهم.
و در نهایت، "نامه ی عشق"، یا داستان عشق، پر از "طرب" و شادی و نشاط است، و حافظ، آن روز این "طربنامه ی عشق" را نوشت، که "قلم بر سر اسباب دل خرم زد، و از آنچه مایه ی نشاط و شادی و خرمی دل می شود چشم پوشید و صرفنظر کرد.
و به گمان من هر آن که بخواهد راه حافظ را، چه در زمینه ی هنر و چه عرفان، ادامه بدهد، باید؛
"قلم بر سر اسباب دل خرم" بزند و به قول حافظ:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی؟
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی!
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی!
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی!
خواب و خورت ز مرتبه ی خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی!
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی!
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی!
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی!
<<<<<<< گر در سرت هوای وصال است حافظا >>>>>>>
<<<<<<< باید که خاک درگه اهل هنر شوی >>>>>>>
---------------
والسلام علی من اتبع الهدی
ناصر دادرس 1393/1/26


0 نظرات:
ارسال یک نظر