عطار نیشابوری، رحمت الله علیه، در کتاب بسیار گرانقدر منطق الطیر، مراحل، یا به قول وی، وادی های هفتگانه ی سلوک به سوی حق را شرح داده است. و مولوی این هفت وادی را " هفت شهر عشق " نامیده و گفته است:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!
قصد من اینجا توضیح و تشریح این هفت وادی نیست و علاقمندان و طالبان آن را به کتاب مستطاب " منطق الطیر " عطار رجوع می دهم.
پیش از پرداختن به هدف اصلی این نوشته، که در سرآغاز آمده است، نام های این هفت وادی را اینجا ذکر می کنم و توضیح مختصر و مقدماتی آنها را از زبان عطار اینجا می آورم:
1) طلب
2) عشق
3) معرفت
4) استغنا
5) توحید
6) حیرت
7) فقر و فنا
و اما مقدمه ی عطار درباره ی این هفت وادی از زبان هدهد:
هفت شهر عشق عطار نیشابوری
----------------------
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی،درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه، کس
چون نیامد باز، کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گم، سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟
---------------------------
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار
پس سیم وادی است آنِ معرفت
پس چهارم وادی، استغنا صفت
هست پنجم، وادی توحید پاک
پس ششم، وادی حیرت صعبناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا
بعد از این رویِ رَوِش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره، قلزم گرددت
----------------------------
و اما هفت شهر عشق در دیوان حافظ:
----------------------------------------------
1) طلب
عمری است تا من در طلب هر روز گامی میزنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم
تا بو که یابم آگهی زان سایه ی سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی میزنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی میزنم
با آن که از وی غایبم وز می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم
----------
2) عشق
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
------------
3)معرفت
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
--------------
4) استغنا
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهند!
به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند!
مکن که کوکبه ی دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند!
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند!
جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بیهمتان به خود ندهند!
------------
5) توحید
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته ی توحید بشنوی!
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه مِی خورد به غزلهای پهلوی!
-----------------
6) حیرت
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد!
بس غرقه ی حال وصل کآخر
هم با سر حال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سؤال حیرت آمد!
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حیرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد!
-------------------
7) فقر و فنا
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی!
نقطه ی عشق نمودم به تو هان سهو مکن!
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی!
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی؟
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه ی جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی؟
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی!
--------------------------------------
البته به نظر من، پس از طی همه ی این مقامات و مراحل، به مقام رضا می رسیم که هماهنگی ما با حضرت حق به عالی ترین مرحله و مقام و جایگاه می رسد: باز هم از حافظ:
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی ( فقر ) و خرسندی ( رضا )
والسلام علی من اتبع الهدی
ناصر دادرس 1393/1/15
-------------------------
فریدالدین ابوحامد محمد ( عطار نیشابوری )


0 نظرات:
ارسال یک نظر