جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس؟
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس؟
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس!
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشی اش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی!
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس!
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس!
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس!
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی!
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس!
-------------------------------------------------
خاطره:
روز جمعه یی به درکه رفتم. آقای صمیمی و خانم جهان نما را، که شیرازی بود، دیدم. در راه پسرک فال فروشی جلو آمد و از ما خواست که فال حافظ بخریم. من که آن روز با حافظ قهر کرده بودم. خانم جهان نما فالی برداشت و گشود و غزلی با مطلع زیر آمد:
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو!
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
خانم جهان نما بسیار خوشحال شد و گفت: من شاهم! من که با حافظ قهر و سر لج بودم، گفتم: از این فال ها برای من صدها بار آمده و اینها همه چرت و پرت و دروغ است!
تا کافه ی پاتوقمان، کافه عمران، بالا رفتیم و اطراق کردیم. عصری به هنگام بازگشت در یکی از کافه ها، پاکوپا، به قصد استراحت نشستیم. دخترک فال فروشی به سوی ما آمد. خانم جهان نما رو به من کرد و گفت: ناصر تو هم یک فال بخر. من هم برای کمکی هر چند اندک، به او پول دادم واز او خواستم که خودش فالی برای من بکشد و با صدای بلند گفتم: حافظ من هنوز با تو قهرم و فکر نکن که آشتی کرده ام. فال را به خانم جهان نما دادم تا بخواند، و او چنین خواند:
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس؟
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس؟
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس!
ناصر دادرس 1393/1/5
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس؟
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس!
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشی اش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی!
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس!
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس!
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس!
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی!
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس!
-------------------------------------------------
خاطره:
روز جمعه یی به درکه رفتم. آقای صمیمی و خانم جهان نما را، که شیرازی بود، دیدم. در راه پسرک فال فروشی جلو آمد و از ما خواست که فال حافظ بخریم. من که آن روز با حافظ قهر کرده بودم. خانم جهان نما فالی برداشت و گشود و غزلی با مطلع زیر آمد:
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو!
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
خانم جهان نما بسیار خوشحال شد و گفت: من شاهم! من که با حافظ قهر و سر لج بودم، گفتم: از این فال ها برای من صدها بار آمده و اینها همه چرت و پرت و دروغ است!
تا کافه ی پاتوقمان، کافه عمران، بالا رفتیم و اطراق کردیم. عصری به هنگام بازگشت در یکی از کافه ها، پاکوپا، به قصد استراحت نشستیم. دخترک فال فروشی به سوی ما آمد. خانم جهان نما رو به من کرد و گفت: ناصر تو هم یک فال بخر. من هم برای کمکی هر چند اندک، به او پول دادم واز او خواستم که خودش فالی برای من بکشد و با صدای بلند گفتم: حافظ من هنوز با تو قهرم و فکر نکن که آشتی کرده ام. فال را به خانم جهان نما دادم تا بخواند، و او چنین خواند:
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس؟
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس؟
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس!
ناصر دادرس 1393/1/5



